کد خبر: 1216138
تاریخ انتشار: ۲۸ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۳:۴۰
خاطره‌ای جالب از حضور بدون ثبت‌نام در جبهه  در گفتگو با یک رزمنده
متن زیر خاطره یکی از رزمندگان دفاع مقدس به نام عباس موسوی است که برای اولین بار به غرب کشور می‌رود، اما بدون هماهنگی و بی‌آنکه نامش را در جایی به ثبت برساند، خودش را به جبهه سرپل ذهاب می‌رساند. این خاطره جالب را از زبان موسوی می‌خوانیم. 
علیرضا محمدی

جوان آنلاین: متن زیر خاطره یکی از رزمندگان دفاع مقدس به نام عباس موسوی است که برای اولین بار به غرب کشور می‌رود، اما بدون هماهنگی و بی‌آنکه نامش را در جایی به ثبت برساند، خودش را به جبهه سرپل ذهاب می‌رساند. این خاطره جالب را از زبان موسوی می‌خوانیم. 
جنگ که شروع شد، صدای بمباران فرودگاه مهرآباد را از خانه‌مان شنیدم. طرف‌های ظهر بود که یک صدای مهیبی آمد و ما که آن موقع در محله امامزاده حسن (ع) زندگی می‌کردیم، متوجه اتفاق‌هایی شدیم. رادیو را روشن کردم، اخبار ساعت دو از شروع جنگ خبر داد. بعد نمی‌دانم چطور شد که فهمیدیم در میدان توپخانه (امام خمینی کنونی) نفرات داوطلب را به جبهه اعزام می‌کنند. 
من و جعفر حقگو و سیدمهدی حسینی که از بچه‌های محله‌مان بودند، همراه دو، سه نفر دیگر که الان نام‌شان را به یاد ندارم، رفتیم به خیابان امین الملک و یک اتومبیل دربست گرفتیم تا توپخانه رفتیم. آنجا اوضاع نابسامانی داشت. آن‌قدر آدم جمع شده بود که کسی به کسی نبود. تا عصر منتظر ماندیم تا اینکه یک نفر به ما گفت اگر می‌خواهید به جبهه اعزام شوید، بیایید همراه من به نظام‌آباد برویم. ما هم ساده دنبالش راه افتادیم. 
در میدان امام حسین (ع) آن شخص به ما گفت منتظر بمانید تا مینی‌بوسم را بیاورم. چند دقیقه گذشت و خبری از او نشد. فکر کردیم سرکارمان گذاشته است، اما در همین لحظه با یک مینی بوس آمد و سوارمان کرد و راه افتادیم. حین راه به ما گفت که خانه‌اش در کرمانشاه است و ما را تا آنجا می‌برد. بعد به همت خودمان بستگی دارد که بتوانیم به مرز و محل درگیری برویم یا نه. 
خلاصه از میدان آزادی که عبور کردیم، تازه باورمان شده بود جدی جدی داریم به جبهه می‌رویم. همین جا سید مهدی گفت: «آقا نگه‌دار من نمیام!» علتش را که پرسیدیم، گفت: «من اصلاً به مادرم خبر ندادم. فکر می‌کردم بعد از ثبت‌نام حداقل یک روز به ما وقت می‌دهند نه اینکه همین طوری سرمان را پایین بیندازیم و به سمت مرز برویم.» حرفش حق بود. با حرف سیدمهدی، جعفر و دو، سه نفر دیگر از بچه‌ها هم آهنگ بازگشت سردادند. چند نفر هم از بچه‌های میدان امام حسین و نظام آباد بودند که آن‌ها هم گفتند برمی‌گردند. اما من تصمیم گرفته بودم حتماً به جبهه بروم. با دو، سه نفر باقیمانده و راننده که خودش اهل کرمانشاه بود، به مسیرمان ادامه دادیم. نصفه‌های شب به کرمانشاه رسیدیم. راننده ما را به خانه‌اش برد. شب آنجا ماندیم و صبح به چند پایگاه سر زدیم تا ما را به جبهه اعزام کنند، اما هیچ جا قبول‌مان نکردند. چون فکر می‌کردند شاید از ستون پنجم باشیم و کسی مسئولیت‌مان را برعهده نمی‌گرفت. 
وقتی به در بسته خوردیم، آن دو نفر همراه هم برگشتند تهران. من یک شب دیگر در کرمانشاه ماندم و شب را در یک مسجد گذراندم. صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم یک نفر آشنا در شبستان مسجد نماز می‌خواند. خوب که نگاه کردم، دیدم شهید سلامت از بچه‌های پاسدار محله‌مان است. او هم مرا شناخت و با تعجب پرسید اینجا چه کار می‌کنی؟ ماجرا را توضیح دادم. بنده خدا مرا به یکی از پایگاه‌های سپاه برد و از آنجا با منزل‌مان تماس گرفت و گفت من اینجا هستم. بعد من را در قالب یکی از گردان‌های اعزامی از تهران قرار داد و به جبهه سرپل ذهاب رفتیم. یک ماه و نیم آنجا ماندم و بعد به تهران برگشتم، اما این اعزام من در هیچ‌جا به ثبت نرسید جز در دفتر الهی که امیدوارم فردای قیامت به کار بیاید.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار